خلاصه :
دو سرباز ناگهان شروع کردند با قلوه سنگها به کوفتن بازوی من. ضربه اول را توانستم تحمل کنم، اما با فرود آمدن ضربههای بعدی، صدای فریاد دردآلودم بلند شد. در بین فریادهایم، صدای شکسته شدن استخوانهای بازو و کتفم را شنیدم. لحظه چشمانم سیاهی رفت و زانوهایم بیاختیار خم شدند. سربازان اسرائیلی وقتی من را بیحال دیدند، رهایم کردند و با شدت روی زمین آسفالت افتادم. درد شکسته شدن استخوانهای بازو و کتفم به اندازهای بود که وقتی با آن شدت روی آسفالت پرت شدم، درد دیگری در تنم حس نکردم، اما...