خلاصه :
ظهر است و سید از زور سرما خزیده توی ماشینش. پیشانی روی فرمان گذاشته و هزار بار آرزو کرده کاش سوئیچ روی ماشین جا مانده بود. نگاه میچرخاند به عقب ماشین. روپوش لعیا افتاده زیر صندلی. برش میدارد. میبویدش. بعد صورتش را توی روپوش پنهان میکند. ناآشنا ترسی میرود توی دلش. دل مانند عمارتی که بمب کاشتهاند زیرش هری میریزد. لعیا زنده باشد بهتر است یا مرده؟ اگر دست مردی دراز شده باشد سمتش؟ اگر چشم هیزی براندازش کرده باشد؟ دلش میخواهد جلوی تصورات ناخواستهاش را بگیرد؛ اما ذهن بیامان صحنه میسازد.