خلاصه :
صدا گفت: «فرصت دیگر؟»
نفس مرد بند آمد. پیدایش که روی هم افتادند، قطرههای ریز و درشت اشک از میان آنها پایین غلطیدند. باز لحظهای به فکر فرو رفت: «خدایا، یعنی میشود؟!»
جناب عزرائیل با نگاه به مرد که قالب تهی کرده بود، پوزخند زنان، دور شد.
رفته رفته حال مرد بهتر شد. خدا برای بار سوم فرصت دیگری به او داد.
نویسنده به اینجا که رسید، صدایی شنید. «آمادهای؟»