خلاصه :
یاد بار آخری میافتم که با بهروز بودم.
از سر خاک یاسر برمیگشتیم. نشسته بود کنار پنجره و باد موهایش را در هوا تکان میداد. خیلی خسته و گرفته بود. غم عجیبی در چشمانش موج میزد.
یادم میآید که تسبیح شیشهای عزیز هم به گردنش بود. یعنی الان هم آن تسبیح همراهش است؟ یا در بازجوییها آن را گرفتهاند. شاید هم پارهاش کرده باشند.
چشمانم را میبندم و دانههای شیشهای سبز را میبینم که روی موزاییکها میغلتند و هر کدام به طرفی میروند.
پلکهایم را روی هم فشار میدهم...