امسال قبول می شویم
خلاصه :
هر وقت از راهپیمایی برمیگشتم، الهه نگاه خاصی به من میانداخت. بد میزد به خنده و میگفت: «مامان، باز که برگشتی! چرا شهید نشدی؟!»
خودم هم خندهام میگرفت. میگفتم: «آدم خودش رو که نمیتونه شهید کنه. ما میریم... حالا هرچی خدا بخواد.»
از وقتی فهمیده بود بعضی خانمها و بچههای کوچکشان میآیند، هر بار که میخواستم بروم راهپیمایی، کیف و جیبهای لباسم را پر از آجیل و شکلات و خرما میکرد و میگفت: «مامان، تو که من رو نمیبری راهپیمایی. اینها رو بگیر که اگر توی راهپیمایی بچهها گرسنشون شد، بدی بهشون بخورن.»