خلاصه :
مادربزرگ زندگی راحتی داشت. درست که شوهرش را در جوانی از دست داده بود و دخترش مرضیه همسر به دنیا آوردن چهارمین فرزندش از دنیا رفته بود اما باز هم از زندگیاش راضی بود. اگر کارهای عجیب دامادش اصغر را حساب نمیکرد، سیمین و معین و یاسین شیرین کاریهایشان تمام سختی زندگی را از تنش میزدودند.
اما خدا خوابهای تازهای برای مادربزرگ دیده بود. خوابش را هم پستچی برایش تعبیر کرد. نامهای که از موسسه خیریه کاوه آمده بود، زندگی مادربزرگ را زیر و رو کرد. چهارمین فرزند دخترش، سر زا نمرده بود. حالا هفت ساله بود و پرورشگاه نامه زده بود تا او را از آنجا ببرند.
اما آنطور که مادربزرگ فکر میکرد، همه چیز آسان نبود. پدر آبتین پسرش را دوست ندارد و پولش را هم ندارد تا هزینه های مؤسسه را بپردازد! آیا مادربزرگ موفق میشود؟
سید سعید هاشمی در جدیدترین اثرش به سراغ مسئله کودکان پرورشگاهی و خانواده پرداخته و با همان طنز شیرین همیشگیاش اثری خواندنی و بامزه خلق کرده است.