فرمانده گندم خوار
خلاصه :
تردید مثل خوره به جانم افتاده. نمیدانم ننگ جنگ را به جان بخرم یا از بهشت برین بگذرم؟
چه حکومت به آن سرزمین زیبا و سرسبز، ارزش به جان خریدن رو سیاهی ایستادن در برابر گروهی کوچک را داشته باشد. شاید هم نه!
آه! ای کاش تردید پا به جهان نگذاشته بود که چنین روح و روان آدمی را سوزان و گداخته کند.
اما بالاخره باید تصمیم گرفت. باید یکی را انتخاب کرد.